محل تبلیغات شما

هندزفری رو از گوشم درنیاوردم. از کوله م دفتر نقاشیمو بیرون کشیدم. مترو خیلی شلوغ بود. توجهی نکردم! به نقاشی کشیدن ادامه دادم. مردی بود که انگار می خواست از اردوگاه آشوییتس فرار کنه و گیر افتاده بود یا شاید هم نمیخواست فرار کنه و کنارسیم خاردارها مُرده بود. همزاد پنداری عجیبی باهاش داشتم و با هر خطی که می کشیدم انگار رنج خودم رو می کشم
خواستم به سر ِکچلش، موهامو اضافه کنم.ولی دیدم مو نداشتن رنجش رو بیشتر نشون میده پس نکشیدم. نزدیک های ایستگاهی بودم که باید پیاده میشدم، خانومی که تمام مدت کنارم نشسته بود به پهلوم زد. ترانه رو استپ زدم 
+خیلی عالی شد آفرین
-تازه طرح اولیه شه مونده. خیلی کار داره
+تا همینجاش هم خیلی خوب شد.
-ممنونم.
وسایلمو جمع کردم و رفتم.
توی متروی بعدی، نشسته بودم که یه پسربچه با یه خانوم سوار مترو شد. فکر کردم با هم هستن ولی با فاصله از همدیگه نشستن. سرم پایین بود و توی ترانه ای که از هندزفریم پخش میشد، غرق شده بودم. که چشمهام به کتونی هاش افتاد کتونی هاش پاره بود و انگشتهای کوچیکش بیرون زده بود. شلوارش خاکی بود پلیورِ سفید ِ نازکش کثیف بود.یه کیف چرمی کوچولو داشت.موهای نازنینی داشت و عجب چهره ی مردونه ی قشنگی با وجود سن ِ کمش جذابیتش دیده میشد.
دلم خواست بِکِشمش خواستم عکس بگیرم و یهو دلم نیومد! چی شدم؟ آدمی که از بدبختی های بقیه دوست داره عکس بگیره؟ با خودش چی فکر میکنه اگر ناراحت بشه. اگر دلش بشکنه اگر متوجه بشه عکس گرفتم! اگر خانومی که بغل دستم نشسته متوجه بشه چی
ولش کن
دختربچه ای که کنارش بود، با مامانش اومده بود به پسره گفت بره اون طرف تر بشینه شبیه کسی گفت که انگاربدش بیاد اون پسربچه کنارش بشینه. . 
ازشون فاصله گرفت و به ته صندلی ِ مترو چسبید رسیدیم ایستگاهی که خیلی ها پیاده میشن. ولی یه پیرزن خوابش برده بود. بلند شدم و بیدارش کردم.تشکر کرد و گفت چند تا ایستگاه دیگه پیاده میشه و گفت حتما اونجا بیدارش کنمدوباره نگاهم به پسربچه افتاد. با خودم گفتم مامانش کجاست پس. چرا میذاره این تنهایی و اینطوری بیاد بیرون بعد یکی دیگه درونم جواب داد کدوم مادری دوست داره بچه ش اینطوری باشه مگه بچه به دنیا آوردن کار راحتیه دختر؟ ها؟ تو خودت باشی میذاری؟ این بچه جگرگوشه ی مادرشه حتما! . بریم براش کفش بخریم؟ که چی بشه؟ مشکلاتش حل میشه؟ این کفشی که پاش می بینی. یه روزی نو بوده الان چی کهنه ی کهنه ست. حل نمیشه هیچی یه علاج ِ موقت موقت ِ به درد نخور
زنی که کنارم بود با پسربچه شروع کرد به حرف زدن:
+چند سالته؟
-شیش
+چیکار میکنی اینجا تنهایی؟
-واکس میزنم!
+پس واکس ت کو؟
دستشو کرد توی کیفش و بعد از عینک دودی پلاستیکی و کودکانه و بانمکش فرچه ی واکسش رو بیرون آورد.
+خونتون کجاست؟
-میدونی اوراق چی ها کجاست؟ اونجا! بعد از اونا
+کجا میشه؟
-میدون محمدیه.میام سوار مترو میشم. میرم سرکار. بعد هم دوباره سوار مترو میشم می رم خونه
+مامان و بابات کجان؟
خودش رو با وسایل توی کیفش که داشت دونه دونه بیرون می ریخت. سرگرم کرد و در حالی که سرش پایین بود و انگار دوست نداشت جواب بده گفت:
-ندارم!
+پس با کی زندگی میکنی؟
-خاله م!
یه 5 و یه ده تومنی توی کیفش بود.
+اووو چقدر پول درآوردی امروز ، آفرین!پولاتو چیکار میکنی؟
-میدم خاله م! برام میذاره گاوصندوق که بعدا بهم بده.
خانومه دستش رو توی کیفش کرد و  یه 5 تومنی درآورد و داد بهش گفت:
+اینم بده خاله ت ، بذار گاو صندوق برات. حیف الان کفش ِ مشکی نپوشیدم. میدادم واکس بزنی. اما بعدا می پوشم. برام واکس بزن باشه؟
به کفش های عنابی رنگ ِ زن نگاه کرد و بعد سرش رو به نشون باشه گفتن، ت داد و موهای ِ نازنینش ت خوردن.
بغض داشت خفه م می کرد. دلم می خواست ایستگاهی که ربطی به مقصدم نداره پیاده بشم و گریه کنم آخه کوچولوی نازنین تو چرا باید کار کنی.خدایا این چه دنیاییه. چه دنیای لعنتی ایه.
وقتی پسربچه با همون ژست مردونه ش راه میرفت و از قطار دور میشد. زن به من نگاه کرد و گفت:
می بینید عجب دنیایی شده، فقط شیش سالشه و برای خودش مستقله
چیزی نگفتم! بغض نمی ذاشت حرف بزنم. با انگشتم زیر بینیم رو گرفتم و سرم رو انداختم پایین.که اشک ِ توی چشمهام دیده نشه.
روی نیمکت نشستم و به آسمون قرمز ِ دم غروب نگاه کردم. چرا غروبای زمستون قرمزه چرا غروبای زمستون انقدر ابدی ان.
آسمون سیاه شد و از گردن دردم فهمیدم خیلی وقته که سرم بالاست و حواسم نیست که باید برگردم.
توی اتوبوس دیگه نشد
از همه چیز دلم گرفته و دیگه نمیتونم به پی ام اس ربطش بدم.
اشک هام برای ریختن ِ روی گونه هام از همدیگه سبقت می گرفتن
اطرافمو نگاه کردم و کسی نبود. از فکر اینکه خونه نمیتونم راحت گریه کنم از اینکه اینجا یه گوشه ی دنج هست که کسی نیست ازم بپرسه چه مرگت زده به خاطر این موقعیت ناب، تا جایی که می تونستم خواستم این بغض لعنتی رو خالی کنم.
هرچند بی فایده.
قبل از اینکه گریه کنم گوشیم زنگ خورده بود و طرف ِ پشت گوشی فک کرد گریه کردم. در حالی که فقط خودخوری می کردم هنوز به گریه نرسیده بودم.
این روزها خیلی خسته م. از همه چیز.
از همه چیز
از .
حس آدمی رو دارم که  دور میز ِ قمار نشسته و دست ِ آخر در حالی که فکر می کرده برنده شده. می بینه هیچ کارت ِ مفیدی دستش نیست وبازنده ست
میزنه زیر میز و بازی رو بهم میزنه! داد میزنه که تقلب کردین! من برنده بودم!!!
بعد هم تا جایی که جون داره میزننش و بعد هم هر چی داره ازش میگیرن.
حس اونو دارم.
یا حس اون شخصیتی که توی تئاتر دیشب می گفت:
نمیشد من توی یه زمان دیگه به دنیا می اومدم؟ اگر اون موقع به دنیا می اومدم می تونستم دنبال رویاهام برم می تونستم بخندم؟.چرا توی این زمان و اینجا به دنیا اومدم.
.
گریه میکنم و آخر گریه هام میگم
آخدا. نگی چه بنده ی ناشکری اینهمه نعمت رو نمی بینه و داره اینطور گریه میکنه
ببخش.
گریه هامو
ببخش تعبیرشون نکن به ناشکری
.
من خسته شدم و دیگه. دلم میخواد همه چیز رو تموم کنم! این بازی لعنتی رو.
همه چیز رو

نه بمون... شاید یه کم جون بگیرم!

با من بمان.. عاشق کشی مردانه نیست!

و این جدال بی پایان..

رو ,ِ ,توی ,یه ,چی ,کنم ,همه چیز ,به دنیا ,بود و ,توی کیفش ,کرد و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کانون فرهنگی ، تخصصی سلامت کاشان